صدای مرثیه میآید
صدای مرثیه را از شکاف پنجره
باد به خانه میاندازد
صدای مرثیه چون نامههای تسلیت است
صدای مرثیه تنها پرندهای که رهاست
چه پرشکسته چه غمگین
چقدر شیشه کثیف است
کنار پنجره سکوی راهآهن را
چه مرده میبینم
صفوف خشک درختان
کنار خط سیاه
در انتظار که هستند ؟
قبای خاک به دوش نسیم میافتد
صدای مرثیه میآید
و خانههای محقر در آن سوی سکو
به کاردستی دوران کودکی ماند
کنار پنجره در آفتاب بعداز ظهر
صدای مرثیه مثل غبار
میریزد
قطاری آمد و با خود، مرا از این جا برد
کنار ساحل دریاچه
کنار آن بندر
به آب مینگرم
به آب و اسکله چوبی
به جمع باربرانی که بارشان درد است
وروی عرشه کشتی نشسته تنهایی
پرندهای از دور
به عرشه میآید
-پدر نگاه کن
-چه دیدهای پسرم ؟
-پدر نگاه کن
چه سرزمین قشنگی از آن طرف پیداست
مرا ببر آنجا
-نمیشود پسرم
مگر نمیبینی
که روی عرشه کشتی پرنده تخم گذاشت ؟
مگر نمیبینی
که پای اسکله میلرزد ؟
هوا عجب گرم است
هوا ز همهمه دستهها عجب گرم است
صدای طبل شترها، صدای نوحه و ماتم
و من نشسته سبک روی شانه پدرم
غریو سینهزنان را چه خوب میشنوم :
«روز عاشوراست امروز – کربلا غوغاست امروز»
غبارکاه، فضا را ملولتر کرده است
-پدر بیا برویم
نگاهکن من از آن شیر و نعره میترسم
-نترس فرزندم
که شیر و نعره این صحنهها حقیقی نیست
- پدر چرا اینها
سیاه پوشیدند ؟
میان این دسته
کدام یک شمر است ؟
دلش گرفته و حرفی نمیزند پدرم
و دستمالش را
به من که میدهد از اشک غصه نمناک است
میان گورستان
درخت، برگش را
به شکل قطره اشکی به خاک میریزد
هوا مهآلود است
هوای سینه من پیش از آن مهآلود است
بلور اشک من از لای برف میگذرد
بلور اشک من از لای سنگ میگذرد
پدر! بیا بیرون
بیا قدم بزنیم
بگیر دست مرا و ببر دوباره به بازار
ببر دوباره به ساحل ببر دوباره به باغ
پدر نگاه بکن
چه سرزمین قشنگی از آن طرف پیداست
صدای مرثیه میآید
صدای مرثیه را از شکاف پنجره
باد
به خانه میاندازد
چقدر شیشه کثیف است
چقدر شیشه کثیف است چقدر منظره از پشت شیشهها زشت است
چراغها کمکم
به شکل شعلهی کبریت میشوند از دور
صدای مرثیه میآید
عمران صلاحی